کهنه پیرهن
این نیزه در نیامده آن نیزه میرود
داد از فلک که داد تورا در مىآورد
مثل دو تکه چوب لبت را به هم نزن
الآن برات آب پیمبر مىآورد
بعد از تو من زیاد نمیمانم اى حسین
داغت ببین چه بر سرم آخر میآورد
خواهر نگشتهاى که بدانى برادرى
با داغ خود چه بر سر خواهر مىآورد
من هرچه داد میزنم اى شمر نانجیب
سر را کنار خیمه نیاور مىآورد
پا بر زمین کشیدن تو میکشد مرا
جان دادن تو جان مرا در مىآورد
این کهنه پیرُهن که تن شمر رفته است
من را عجیب یاد برادر میآورد
حامد جولازاده
هانی امیرفرجی
- شنبه
- 8
- مهر
- 1396
- ساعت
- 15:11
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه