همسفر روی نیزه
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
میان حلقه ی نا محرمان سفر کردن
اسیرِخنده ی یک مشت بی حیا شب و روز
به زیرِ نیزه ی تو سر به زیر ، سر کردن
چرا ؟ چه شد ؟ که دگر روی نِی نمیخوانی
بخوان دوباره بدانند ما مسلمانیم
چه میزبانی خوبی برای ما کردند
به زیر بارشی از جنس سنگ بارانیم
چه می شود که بیایی به دامنم یک دَم
که بوسه گیرم از آن زخم روی لبهایت
زِ بس که خون سرت روی صورتت جاریست
خودت بگو که چگونه کنم تماشایت ؟
گمان کنم که بیفتی زِ روی نیزه زمین
اگر که نیزه ات این بار یک تکان بخورد
دویده ام نگذارم سه ساله ی حَرَمَت
نشان لطمه زِ دستان این و آن بخورد
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
نمی شود که برایت به سینه ام بزنم
من و نگاه پر ازطعنه ای که سوی من ست
منی که دارم از این کوه درد می شکنم
شاعر : محمد حسن بیاتلو
- شنبه
- 15
- مهر
- 1396
- ساعت
- 4:17
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه