تا نفس بود نکردی ز قفس آزادم
نفسم رفته و کنج قفسم افتادم
گر فراموش کنم سیلی و شلاق تو را
طعنه هایت نرود هیچ دگر از یادم
مادرم فاطمه میگفت نزن، نشنیدی
زیر شلاق شد آغشته بخون فریادم
چشم زنجیر ، به صیدت همه خون می گرید
تو نه صیاد یهودی که تویی جلادم
شستم از اشک ، جراحات تنم را امروز
چون رسد فاطمه امروز درین میعادم
چارده سال غم دوری و تنهایی و حبس
چون خدا هست درین خلوت زندان شادم
زخمِ زنجیر ز دل ، وای حسینا میگفت
روی دست پسرم تا که سرم بنهادم
شهرشام و دم دروازه به یادم آمد
گردنم زخم و بیاد پدرم سجادم
شدم آزاده «رئوفی» چو گرفتار منی
باب حاجات الی الله بتو بگشادم
- دوشنبه
- 17
- مهر
- 1396
- ساعت
- 6:11
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسین رئوفی
ارسال دیدگاه