آب از سرم گذشت و عطش تا به سر رسید
در رزمگاه حادثهها این خبر رسید
تنها در این میانه نشستم که ناگهان
بهر دفاع از برِ جانان سپر رسید
من بی سپر اگر متحیر ز خود شدم
با پای سر نشستم و خون برجگر رسید
لازم برای این سفرعشق شد جگر
آمد جگر به همره و گاه سفر رسید
باید برای عاشقیم باور آورم
دیدم در این زمانه بمن بال و پر رسید
پرواز کردم از سر شوق و به صد شعف
بی بال و پر شدم قدحی در سحر رسید
سّر سحر همیشه مداوای دردهاست
آمد طبیب و قصه هجران به سر رسید
شاعر : مرتضی محمودپور
- چهارشنبه
- 19
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:3
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه