باید ای عشق وفادارِ تو باشم عمری
نه که شرمنده و سربارِ تو باشم عمری
نفَست هست مسیحایی و تحت نظرت
هستم و کاش که بیمار تو باشم عمری
لب گشودی و پس از غربتِ «هَل مِن ناصر»
بیشتر در صددم یار تو باشم عمری
«ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند»
تا که پایِ علَم و کارِ تو باشم عمری
کاش دل را بخری و بشوم نذر حرم
کنج شش گوشه گرفتار تو باشم عمری
باز هم از کرَمت قرض بگیرم باید
دوست دارم که بدهکار تو باشم عمری
معرفت داشت یقینا که علمدارت شد
می نویسم که قلمدارِ تو باشم عمری
کشتهٔ اشک شدی٬ روضه نشینم کردی
تا فدای غم ِ بسیار تو باشم عمری
شال مشکی و سپس پیرهن مشکی داد...
مادرت خواست عزادار تو باشم عمری!
شاعر : مرضیه عاطفی
- چهارشنبه
- 19
- مهر
- 1396
- ساعت
- 20:57
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه