من زرق شکستهی در کنج ساحلم
من از برای دیدن روی تو مایلم
دیوانگی به ورطهی خون و بلا رواست
کذب است هر که گفته به عشق تو عاقلم
(هرگز گمان مبر، ز خیال تو غافلم
من مانده ام خموش، خدا داند و دلم)
بیچاره عاشقی که دمادم هوایی است
شبهای جمعه این دل من کربلایی است
دست خودم نبود که من عاشقت شدم
از کودکی طریقهی من آشنایی است
(هرگز کمان مبر، ز خیال تو غافلم
من ماندهام خموش، خدا داند و دلم)
همچون اویس منکه ندیدم جمال تو
هر لحظه زنده مانده به یاد وخیال تو
پربستهام اسیر کمند شما شدم
پرواز میکنم به سما من به بال تو
(هرگز گمان مبر، ز خیال تو غافلم
من مانده ام خموش، خدا داند و دلم)
پیغام میرسد به من از راه دل به ناز
یعنی که با زمانه ز دوری من بساز
سوزم چو شمع در دل شبهای بیصدا
با یک نگاه، عاشق دلخسته را نواز
(هرگز گمان مبر، ز خیال تو غافلم
من مانده ام خموش، خدا داند و دلم)
آیا شود که گوشهی چشمی به ما کنی
آیا شود که خاک مرا کیمیا کنی
گردیده معتکف به سر کوی تو دلم
آیا شود که قسمت من کربلا کنی
(هرگز گمان مبر، ز خیال تو غافلم
من ماندهام خموش، خدا داند و دلم)
شاعر : مرتضی محمودپور
- سه شنبه
- 25
- مهر
- 1396
- ساعت
- 13:21
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه