• یکشنبه 4 آذر 03


اشعار ولادتی امام حسن مجتبی(ع)،(آن شب كه عشق بود و خدا بود و هيچ كس)

4006
5

آن شب كه عشق بود و خدا بود و هيچ كس

قافيه تنگ چشم شما بود و هيچ كس

 

مي خواست عارفانه ترين شعر گل كند

تنها لب تو مرد دعا بود و هيچ كس

 

 

وقتي خدا زمين كرم را بساط كرد

آنجا فقط براي تو جا بود و هيچ كس

 

ما بُرده ايم بازي مستانه تُرا

زيرا كه عشق در كف ما بود و هيچ كس

 

دارد بهشت مي وزد امشب ز هرطرف

شد حول آتش غمت از قلب بر طرف

 

دستي كه بوم چشم تو را رنگ مي زند

دارد به قلب آينه ها چنگ مي زند

 

با تارهاي گيسوي چون آبشار تو

يوسف نشسته است و آهنگ مي زند

 

كي گفته صلح كردي و سازش ؟خرافه است

چشم خمار تو دهل جنگ مي زند

 

يك لحظه بي عيار نگاهت اگر شوم

زرهاي كيسه دل من زنگ مي زند

 

كم كم خدا به نيمه ماهش رسيده است

يعني كه مه به نيمه راهش رسيده است

 

اي مقتداي هرچه مسيح و كليمها

با بركت از شما شده دست كريمها

 

تا آنكه يك نگه به حاتم هبه كني

زانو بغل گرفته دلش چون يتيمها

 

 مي آورد بوي خدا را براي ما

هر روز از حوالي كويت نسيم ها

 

مديون آدمم شده ذكر توبه ام

يا محسن بحق حسن از قديمها

 

من مفتخر به نوكري حضرت توأم

تو سفره دار هستي و من دعوت توأم

 

اي چشمة دو چشم تو اهلي من العسل

اي آسمان صبر خدا ماه بي بدل

 

آقا شما كريمتريني تا ابد

يعني همه گداي شمائيم از ازل

 

عسيي بساط معركه را جمع مي كند

يك روز اگر به عرصه بياييد بي محل

 

گرچه به گرد پاي شما هم نمي رسيم

بگذار خاك پاي تو باشيم لا اقل

 

جان عزيز خود بيا و ثواب كن

ما را جذامي سر راهت حساب كن

 

پهن است زير پاي شما بال جبرئيل

مي خشكد از نبودن اشك تو رود نيل

 

من بر كسي به غير شما رو نمي زنم

اي روي تو چراغ شب سوت و كور نيل

 

خيرت رسيده بر همه مردم زمين

بي مزد،بي توقع،پاداش بي دليل

 

نه گنبدي نه صحني نه گل دسته اي ولي

باغ بهشت ماست بقيعت خدا وكيل

 

بي اختيار مي شكند بغض قافيه

تبديل مي شود غزل تو به مرثيه

 

پيدا نكرده ام زدو چشمت طبيب تر

اي شاه بافقيرترينها حبيب تر

 

اي كوه صبر،خاك شده پيش پاي تو

اي از همه شكستنت آقا عجيب تر

 

بي خود به سمت روضه كشيده نمي شوم

اي روضه ات هميشه ز هر كس غريب تر

 

هرچه نگاه محترم تو نجيب بود

چشم پليد همسر تو نانجيب تر

 

جانم فداي غصه تلمبار كردنت

با پاره پاره ي جگر افطار كردنت

 

ابروي تو اگرچه به محراب مي خورد

دارد شكسته مي شود و قاب مي خورد

 

وقتي به داغ كودكي ات فكر مي كنم

هفت آسمان به روي سرت تاب مي خورد

 

خون جگر،گرفتگي رخ،سكوت،درد

اين غصه ها ز كوچه فقط آب مي خورد

 

آقا غريب مانده تنت بين تيرها

اينجاي روضه تو به ارباب مي خورد

 

سردار بي سپاه بميرم براي تو

انگار كه مدينه شده كربلاي تو

 

گفتي خودت مدينه كجا كربلا كجا

تابوت من كجا كفن از بوريا كجا

 

گفتي هنوز مانده ببيني چه گفته ام

خون جگر كجا بدن سرجدا كجا

 

ديگر مجال نيست بگويم ز ماتمت

آخر تمام مي شود اين ماجرا كجا

 

در كربلا برادر مظلوم جاي من

از خون به دست كوچك قاسم حنا بزن...

 

رضا دین پرور

 

 

  • پنج شنبه
  • 12
  • مرداد
  • 1391
  • ساعت
  • 13:5
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران