وقتى كه بِينِ خانه دستى بر دعا دارى
پيداست قصدِ تركِ ما و خانه را دارى
بعد از تو رازِ سينهام سر بسته مىماند
رازى كه هرشب گريههاىِ بى صدا دارى...
اى كاش مىمُردم نمىديدم كه اُفتادى..
بر روى چادر گردِ خاك و ردِ پا دارى..
گفتى كه چيزى نيست دردِ سينه ات اما....
گويا كه از دردش تو هر دَم ماجرا دارى..
مادر بيا و گريه زارى را تمامش كُن
اين خانه را اصلاً چه كارى با عزادارى؟
شاعر : آرمان صائمی
- جمعه
- 28
- مهر
- 1396
- ساعت
- 13:15
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه