صدایت میکنم بابا،چه تسبیحی،چه تکبیری
نگاهم میکنی از نی،عجب قابی،چه تصویری
سراغت را که میگیرم،کسی چیزی نمی گوید
مگر دلگیری از دستم،سراغ از ما نمی گیری
سه ساله بودم و رفتی،ولی داغ تو پیرم کرد
اگر چه خردسال اما،نصیبم شد زمین گیری
مرا با دست سنگینش،چقدر این زجر بابا زد
کشیدم زجر بسیاری،بدون جرم و تقصیری
به خوابم آمدی دیشب،به این هم راضی ام بابا
یقیناًجز وصال تو،ندارد هیچ تعبیری
گرسنه هستم و تشنه،ولی از جان خود سیرم
بیا با خود ببر من را،مگر از دخترت سیری
مرا زد پیش چشم تو،چکید اشک تو از نیزه
به خود گفتم که ای دختر،چرا دیگر نمی میری
شاعر : محسن صرامی
- جمعه
- 28
- مهر
- 1396
- ساعت
- 16:1
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه