با برادر رفته بودم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با دلاور رفته بودم بی دلاور آمدم
******
(شد چو زینب وارد شهر مدینه)
(گاه بر سر می زد و گاهی به سینه)
در بقیع آن مخزن گنج و دفینه
درد دل دارد بسی آن بی قرینه
کای خدا از غم کبابم
نیست دیگر صبر و تابم
غم شده جام شرابم
صاحب چشمی پرآبم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
چون سفیری غصّه آور از ره غم
آمده با کوله بار درد و ماتم
رو به سوی مرقد پرشور خاتم
نالد از جور و جفای پور آدم
ای محمد کن نگاهم
بشنو از دل سوز و آهم
در فراق شمس و ماهم
بنگر این شال سیاهم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
سایه ساری از سرش رفت در غریبی
سر بریدند لاله هایش بی حبیبی
زین سفر جز غم نبرد آخر نصیبی
داغ طفل نو نهال نا شکیبی
باغ سبزم شد خزانی
آمدم قامت کمانی
دیدگان خونفشانی
سینة دل ناگرانی
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
شش برادر همرهش بودند و رفتند
پر به کوی شارع بگشودند و رفتند
هم سرود عشق بسرودند و رفتند
هم غبار از سینه بزدودند و رفتند
از فراق شش برادر
داغ عباس دلاور
عون و عبداله و جعفر
می زند بر سینه آذر
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
در بیابانی که ظلمت بوده قانون
از نیام کوفه تیغ کینه بیرون
پیش چشمانش کشیدن در یم خون
جسم هفتاد و دو لاله همچو مجنون
غم به سینه پر عبورم
در پی امواج نورم
گر شکسته زیر زورم
هم شکیبا هم صبورم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
سروری ، گر غصّه شد تن پوش باغش
یاد یاران در شب هجران چراغش
غم پیاپی آمد از هر سو سراغش
درد دل با مصطفی کم کرده داغش
درد دل دارم فراوان
از جفای روزگاران
از وداع تلخ یاران
چشم خون و اشک باران
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
شاعر : محمدرضا سروری
- یکشنبه
- 30
- مهر
- 1396
- ساعت
- 7:46
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
تترین
این بنده خدا که با ترانه های شیرازی اشتباهی گرفته بیشتر شبیه رقص میخونه پنج شنبه 12 مهر 1397ساعت : 22:28