گفت ای بابا
چون خرابه مرکز پرواز شد
بال بلبل رو به بابا باز شد
راس خونین را میان پر گرفت
گریه کرد درد و دل از سر گرفت
خاک را از روی مجنون پاک کرد
از لب و دندان او خون پاک کرد
گفت ای بابای خوب و مهربان
ای پریشان طره ای خونین دهان
ناتوانم تا که بردارم سرت
دیده ات وا کن به روی دخترت
نیست طاقت دست غم بر سر زنم
یاری ام کن بوسه بر حنجر زنم
دیده وا کن حال زارم را ببین
زردیِ رنگ عذارم را ببین
کربلا تا شام محنت دیده ام
نیزه و رنج اسارت دیده ام
این چهل منزل تمامی درد بود
دخترت با لشکری نامرد بود
سیلی و خار مغیلان بود و من
سنگ بود و صوت قرآن بود و من
بی تو با رنج و بلا ماندم پدر
بعد تو در کربلا ماندم پدر
تا که کردی دفن آن ششماهه را
جانم از تن پشت خیمه شد جدا
یک بدن آواره شد پشت سرت
همره بیچاره عمه خواهرت
لیک جز یک جسم سرگردان نبود
دخترت جز پیکری بی جان نبود
خسته از این رنجها گشتم ببین
زیر بار غم دو تا گشتم ببین
مختصر گفتم بدانی کیستم
پیر گشتم من سه ساله نیستم
ای جمال سرخ از امواج خون
هان بخوان انا الیه راجعون
خیز از جا ای سر بی تن پدر
همرهت من را از این ویران ببر
- چهارشنبه
- 3
- آبان
- 1396
- ساعت
- 5:4
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
داریوش جعفری
ارسال دیدگاه