دیشب سه ساله دختری درکنج ویران
میسوخت ازهجرپدرچون شمع سوزان
ازغم دلش تنگ امدویادپدرکرد
دامان پاکش رابه اشک دیده ترکرد
امدکنارعمه وسردادناله
کل خرابه گشت محواین سه ساله
گفتاکه ای عمه دگر صبرم سرامد
بیتاب وغمگینم چرابابا نیامد
ای عمه دیگرخسته اززخم زبانم
امشب دگر عازم سوی باغ جنانم
من دخت زهرا وپس ازعمری عزیزی
خواهد عدو تاکه برد ماراکنیزی
تاناله این طفل راعدوان شنیدند
باطشت زرنازیتیمی راخریدند
تادیدراس خونی بابا رقیه
بگرفت در دامان سربابا رقیه
گفتاکجابودی الا ای نورعینم
ای مهربان غمخوارمن باباحسینم
باباصفادادی براین ویرانه امشب
توشمعی ومن همچنان پروانه امشب
ای مهربان بابا سه ساله دختر تو
داردشباهتها به زهرامادرتو
اندرمدینه گرکه بیت مرتضی سوخت
درعصر عاشورا پدرجان خیمه هاسوخت
برمادرتوگرعدوزدتازیانه
من هم زضرب تازیان دارم نشانه
حالا بیاوجان زهرامادرخود
امشب به همراهت ببر این دختر خود
من راببر که از هجرتودلگیر گشتم
درکودکی ازماتم تو پیر گشتم
پس راس بابا را به بربگرفت وپژمرد
اندردل شب همچوزهرامادرش مرد
گفتا سعید باچشم گریان یا رقیه
مشگل گشای دردمندان یارقیه
- جمعه
- 5
- آبان
- 1396
- ساعت
- 14:50
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه