کشتن اصغر هنر نمیخواهد
بچه که تیر سه پر نمیخواد
مرغ بهشتی من پرش عشق است
پس بزنش بال و پر نمیخواهد
آب طلب کرد , کاش آن نامرد
تیر نمیزد , اگر نمیخواهد ...
وقتی علی اکبرم ندارد سر
اصغر من نیز سر نمیخواهد
جان علی هم فدای جان حسین
مادرش اصلا پسر نمیخواهد
....
در سر اصغر که فکر آب افتاد
حرمله آنجا دهانش آب افتاد
تیر نه تیری که در نظر داری
زد , سر شش ماهه رباب افتاد
غرق به خون سر به پوست آویزان
مثل عقیقی که از رکاب افتاد
مثل دل مادرش , به قنداقه
جسم نحیفش به پیچ و تاب افتاد
بیشتر از هرکسی حسین آنجا
تا برود خیمه در عذاب افتاد
یک قدم آمد به سمت خیمه فقط
یک قدم آمد فقط ... رباب افتاد
...
قصه ورق خورد و تا اسارت رفت
خیمه ی خون خدا به غارت رفت
آه , تو ماندی و ساربان دیگر
روضه نخوان که نمانده جان دیگر
اینهمه لالا نخوان علی رفته
رأس علی را نده نشان دیگر
طفل تو بر نیزه هاست , میبینی ؟
دست خودت را نده تکان دیگر
هر چه محارم تو داشتی رفتند
نیست کسی با تو مهربان دیگر
شاعر : حمیدرضا محسنات
- شنبه
- 6
- آبان
- 1396
- ساعت
- 14:6
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حمیدرضا محسنات
ارسال دیدگاه