ای سربلندی پیمبرها سر تو
تابیده مثل ماه بردنیا سر تو
رفتم تمام شهرها را با سرتو
دیدی رسیدم آخرش بالا سر تو
بار دگر سنگ صبور من تو هستی
آقاترین اهل قبور من تو هستی
باید بگویم باتو غربت نامه ام را
خط به خط از اوج مصیبت نامه ام را
تحویل تو دادم شکایت نامه ام را
وقتی که میخوانم زیارت نامه ام را
سرتا به پایم را ببین قدم خمیده
یابن علی مرتضی زینب رسیده
بعد از تو اوضاع حرم دیگر عوض شد
سربسته میگویم به تو معجر عوض شد
هم جای خواب آل پیغمبر عوض شد
هم که سرت با کیسه های زر عوض شد
با نیزه بر زنها مکرر میزدند آه..
نامحرمان به خیمه ها سر میزدند آه..
شلاق خوردم با شتاب افتاد دستم
انگار در سرب مذاب افتاد دستم
در وقت بیداری و خواب افتاد دستم
جای النگویم طناب افتاد دستم
روبنده ام را یک نفر باخنده وا کرد
پیش نگاهم چکمه ات را زود پا کرد
یکدفعه دیدم که سرت گم شد برادر
انگشت با انگشترت گم شد برادر
آن یادگار مادرت گم شد برادر
در راه کوفه دخترت گم شد برادر
اورا پس از سیلی زدن تحویل دادند
از مو گرفتند و به من تحویل دادند
در کوفه دیدم کربلارا خاطرم هست
زخم زبان آشنا را خاطرم هست
آن چشمهای بی حیارا خاطرم هست
رقصیدن رقاصه ها را خاطرم هست
هرکوچه ای بوی غذاها پخش میشد
بین اسیران نان و خرما پخش میشد
شهرپدر با دخترش نامهربان بود
دور و بر من دسته نامحرمان بود
حتی مهار ناقه ام دست سنان بود
ناموس تو زندان کوفه میهمان بود
همسایه با من شد غریبه گریه کردم
با گریه ی ام حبیبه گریه کردم
اصلا خبر داری که مارا شام بردند
مارا میان کوچه ای بدنام بردند
در معرض چشمان خاص و عام بردند
وقتی میامد سنگها از بام بردند
ویرانه ای تاریک جای خواب ما شد
سردی شبهایش بلای خواب ما شد
یک گوشه بازار زنها جمع بودند
یک گوشه قومی بهر دعوا جمع بودند
بازاریان دور و برما جمع بودند
خیلی کتک خوردیم هرجا جمع بودند
برچادر من رد پا مانده ازآنروز
روی تنم جای عصا مانده ازآنروز
در طشت بودی اضطرابش کشت مارا
هی چوب خوردی و عذابش کشت مارا
آن بی حیا ظرف شرابش کشت مارا
بوی غذا بوی کبابش کشت مارا
یک خیرران روز و شبم را ریخت برهم
زد به لبت وقتی!لبم را ریخت برهم
سنگینی چشم حرامیها چه ...
شاعر : سید پوریا هاشمی
- شنبه
- 13
- آبان
- 1396
- ساعت
- 18:1
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه