آمدم! زانو زدم گریان٬ کنار پیکرت
تازه شد داغ بلایایی که آمد بر سرت
ردّی از خون تو بر خاک و هنوز افتاده است؛
نیزه هایی سرشکسته...سنگ ها...دور و برت
مانده حسرت بر دلم ایکاش برمیداشتم
از قفایت نیز چندین بوسه مثلِ حنجرت
می سپردی کاش با دستِ خودت٬ دستِ رباب
تا نمی افتاد دستِ دیگری انگشترت
آتشی در سینه دارم بس که هنگام وداع
حالت بغض ِ حسن(ع) را داشت بغض ِ آخرت
خواهری کردم برایت؟ یا که نه؟! روز دهم
سعی کردم که نباشم از سیاهی لشکرت
راستی دروازهٔ ساعات خیلی بد گذشت
بیشتر آنجا که رقصیدند پیش ِ خواهرت
شد سرازیر از نگاهم اشک٬ تا جریان گرفت
قطره اشکی بر ستونِ نیزه از چشم ترت
هیچ از حال پسرهایم نپرسیدم٬ تو هم
شک ندارم که نمیگیری سراغ از دخترت!
شاعر : مرضیه عاطفی
- شنبه
- 20
- آبان
- 1396
- ساعت
- 14:33
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه