دلخسته از فراغم یارب رسان رضا را
کن مستجاب یارب تنها همین دعا را
هر منزلی که رفتم نقش سراب دیدم
پیوسته یادم آمد غمهای کربلا را
معصومه زینب تو تو هم حسین من باش
چیزی دگر نخواهم بگذار این بنا را
حالا که تو حسینی بر محملم نظر کن
خواهم تو را ببوسم نی آن سر جدا را
زینب به چوب محمل سرزد تو سر به من زن
از نای خسته جانی بشنو تو این نوا را
دستان عمه ام را بستند گر چه آنها
در بین سربداران می جست مقتدا را
دشمن مدام می بست وقتی نظر به نی داشت
با تازیانه راه دیدار آشنا را
بیمار را مداوا جز دیدن رخت نیست
از چشم پر ز مهرت خواهم من این دوا را
گر چه خودت غریبی من هم غریب گشتم
گر مُردم از فراغت روشن کن آن سرا را
قم تل زینبیه مشهد چو قتلگاه است
اما ندید آخر معصومه اش رضا را
شاعر : جواد کلهر
- سه شنبه
- 23
- آبان
- 1396
- ساعت
- 20:28
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
جواد کلهر
ارسال دیدگاه