تیر بلا رسید و دلم را نشان گرفت
آتش به سینه ام زد و تاب وتوان گرفت
عمری ز خاطرات ِگذشته گریستم
شکرخدا که زهر ازاین خسته جان گرفت
مویم حکایت غم دیرینه می کند
بغض گلو و اشک،مسیر بیان گرفت
راوی روضه های غروب مدینه ام
در آن زمانِ تلخ دل آسمان گرفت
ازقصه ای که برکسی آن را نگفته ام
باغ امید من همه رنگ خزان گرفت
دستی که بین کوچه به مادرکشیده زد
باضربه اش ازاین دل زارم امان گرفت
دیدم که مادرم پی من دست میکشد
سیلی ز مادرم همه تاب وتوان گرفت
شاعر : محمد حسن بیاتلو
- چهارشنبه
- 24
- آبان
- 1396
- ساعت
- 20:32
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه