ای تو سر آغازِ همه روشنی
در شبِ تردید چراغ منی
باز کن آن پنجره را سوی ما
دیده فکن باز تو بر روی ما
از قدح عشق بنوشان مرا
جامه ی دیدار بپوشان مرا
شمّه ی حسِ تو مرا باور است
باورِ حسِ تو مرا آخر است
روزی اگر قربِ تو نائل شوم
فارغ از این سرزنشِ دل شوم
هر که تو را داشت دگر غم نداشت
هیچ در آن زندگی اش کم نداشت
کیست که از آمدنت خوش نداشت
از لبِ آن چشمه تراووش نداشت
ای نفست پاک و نگاهت چمن
گوشه ی چشمی نظری کن به من
ای همه ی روح مناجاتِ ما
زمزمه ی جاری حاجات ما
مشکل ما مشکلِ هجران توست
هر شب ما شامِ غریبان توست
یوسفِ دلخسته کجایی بیا
قفل درِ بسته کجایی بیا
این همه تاخیر فرج بهر چیست؟
دیده ی ما در غمِ تو خون گریست
می شکند آهِ تو هر سینه را
بغض گرفت صورتِ آینه را
مسجد و محراب پناهم نبود
حاجتِ این سینه روا هم نبود
جان تو آینه ی سرشار عشق
جز تو کسی نیست خریدارِ عشق
بر سر کوی تو منم بیقرار
جمعه منو زمزمه ی انتظار
روز و شبم وعده ی فردای توست
چشم دلِ من به تماشای توست
یاد تو در روح و روانِ من است
زنده به عشقت دل و جان من است
یارِ سفر کرده کجایی بیا
در پسِ آن پرده چرایی بیا!
شاعر : هستی محرابی
- شنبه
- 11
- آذر
- 1396
- ساعت
- 11:6
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه