زدی دستِ عطش بر لب ولی از آن ننوشیدی
خدا داند فقط در آن چها بود و چها دیدی
گلوی پاره اش دیدی، و یا گهواره اش دیدی
که اینگونه حیا کردی بساطِ سفره را چیدی
کدامین عشق از این بهتر که در قاموسِ دریایی
شرارِ العطش در جان ولی تو فکرِ صحرایی
چو تو اندر حجابِ آفرینش نیست موجودی
کدامین وصل بِه از این که تو فرزندِ زهرایی
چرا راضی شدی خالی کنی از پنجه باران را؟
چرا حیفت نیامد تا دمی راضی کنی جان را
برای آنکه بخشیدی تمامِ هستی خود را
نبیند با وفائی ات غمِ جانسوزِ طفلان را!
شاعر : هستی محرابی
شاعر : هستی محرابی
- شنبه
- 11
- آذر
- 1396
- ساعت
- 11:14
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه