میانِ آتشِ اعداء گلی پرپر زنان می سوخت
که از فریادِ بیدادش، زمین تا آسمان می سوخت
دریغا! بی سر از پیکر، چنان غوطه زنان در خون
عطش افتاده بر جانش، لب و حلق و زبان
می سوخت
به روی ریگِ این صحرا، به زیرِ آفتابِ داغ
که قرآنِ محمّد(ص) در، حریقِ دشمنان
می سوخت
میانِ خاک و خون پرپر، نهد بر خاکِ تیره سر
امان از این ستم بر او، که مغزِ استخوان
می سوخت
شرارِ العطش در جان، به جویِ خون و خاکستر
دلش از تاب و تب های، صدای کودکان
می سوخت
تنش در لجّه ی خون و، سرش بر نیزه ی عدوان
دلی در آه و فریادِ جدایی همچنان می سوخت
بلی حق دارد ار زینب، کند تا معجرش خونی
دریغا آه و واویلا، دل و گل همزمان می سوخت
ز خونت آبیاری شد چمنزارِ بلا ای گل!
نبودش چاره ای باید، گلی با باغبان می سوخت
حسین جان با غمِ داغت شکستند پشتِ خواهر را
چه بی رحمانه باغِ او، جلوی دیدگان می سوخت!
شاعر : هستی محرابی
- شنبه
- 11
- آذر
- 1396
- ساعت
- 11:16
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه