بسته بوده بر شتر پاهای تو
گشته خم آن قامتِ رعنای تو
آتشِ تب در همه اعضای تو
می رسد تا عرش واویلای تو
رفت بر نیزه سرِ بابای تو
سینه ات لبریز از آه و انین
بر سرِ تو خنجرِ شمرِ لعین
بس که می زد با عمودِ آهنین
چند بار افتاده بودی بر زمین
هر طرف دنبالِ تو جلٌادِ کین
در تمامِ راه زیرِ آفتاب
گردنت زنجیر و بازویت طناب
جانت از سوزِ عطش در التهاب
کامِ تو در حسرتِ یک جرعه آب
لعن و نفرین تو بر قومِ عذاب!
شاعر : هستی محرابی
- دوشنبه
- 13
- آذر
- 1396
- ساعت
- 9:20
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه