ساقیا! آب حیاتی که گمان نیست مرا
بے تو در عالم امکان که امان نیست مرا
تو که از روزِ ازل گهر و ذاتم بودی
عشقِ توحیدے تو صرفِ زبان نیست مرا
عارف از اصلِ وجودم که وجودم ز تو است
تو همان جانِ منی بی تو که جان نیست مرا
زینتِ ارض و سما چرخش افلاک تویی
تا بگویم همه را تاب و توان نیست مرا
حمد و توحید فقط نیک سزاوارِ تو است
کثرتِ فیضِ دو عالم، به عیان نیست مرا
ای که از مدح و ثنای تو زبانم قاصر
شرح الطاف تو توصیفِ بیان نیست مرا
مطربِ سازِ توأم طایرِ پروازِ توأم
هر کجایم ببری بارِ گران نیست مرا
همه معبودِ منی قبله ی مقصودِ منی
جز سرِ کوے تو چون نام و نشان نیست مرا
شرحِ این گفته همه باورِ پنهانِ من است
ذرّه اے خلوتِ خود شبهه از آن نیست مرا
تا که من یادِ تو را در دل و جانم دارم
چون بهارم که تمنای خزان نیست مرا
ذکرِ لاحول ولا قوة الا بالله
جز ز نیروی رخت تاب و توان نیست مرا!
شاعر : هستی محرابی
                    
- یکشنبه
 - 19
 - آذر
 - 1396
 - ساعت
 - 8:47
 - نوشته شده توسط
 - احسان نیکخواه
 
- شاعر:
 - 
                            
هستی محرابی
 

                
                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
    
    
    
    
                
                
ارسال دیدگاه