سیلِ اشکم آمد و چون گونه را دریا نکرد
کوهِ غم در سینه بود و سینه هم افشا نکرد
روزهای رنج روح و جان من را می ربود
از ملامت هاے دوران سفره ے دل وا نکرد
بارِ غم از حد فزون شد سینه ام را می فشرد
عاقبت بر رازِ خود یک محرمے پیدا نکرد
زندگیمان آشنای بی وفای لحظه هاست
بر یکے دلچسب و شیرین بر یکے معنا نکرد
هر چه با تدبیر گشتم تا به کامم خوش شود
قدرِ خردل در نگاهم جلوه ے زیبا نکرد
دائمٱ امروزِ من در وعده ی فردا گذشت
وعده ی امروز و فردا را دلم حاشا نکرد
در شبِ یلدای من آهی فسرد و غم نشست
طعمِ شیرین بهاران خوابِ من رؤیا نکرد
شاعر : هستی محرابی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1396
- ساعت
- 10:31
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه