«بدر» يادش مانده آن روزي که ميلرزاندياَش
آن رجزهايي که ميخواندي و ميترساندياَش
ذوالفقارت شکل «لا» با دستهاي کوتاه بود
«لا اله» آن روز در دستان «الا الله» بود
«لا اله» آن روز جز سوداي «الا هو» نداشت
رويِ حق ـ بي تيغِ تو ـ بالاي چشم، ابرو نداشت
تيغ را بالا که بردي، آسمان رنگش پريد
تا فرود آمد، زمين خود را کمي پايين کشيد
«حمزه» يک چشمش به ميدان چشم ديگر سوي تو
تيغ را گم کرده است از سرعت بازوي تو
ذوالفقار آنگونه با سرعت به هر کس خورده است
مدتي مبهوت مانده تا بفهمد مرده است
خشمِ تو از رعدِ «يا قهّار» و «يا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «يا ستّار» و «يا غفّار» بود
بعد از آن باران، عجب رنگين کماني ديدهام
ديدهام نورِ تو را، از هر طرف چرخيدهام
در ازل خنديدي و دامن کشيدي تا ابد
من تو را باور کنم يا «ما لَهُ کفواً احد»
خطبههاي ناتمامت را بيا کامل بگو
بي الف، بي نقطه، اصلا بي حروف از دل بگو
ساقي شيرين زبان! حالا که خامند اين لغات
اين تو و اين: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
در دلم «قد قامتِ» عشقت قيامت ميکند
قصهام را «بشنو از ني چون حکايت ميکند»
بازهم حس ميکنم حوض دلم دريا شدهاست
مثل اين که «يا علي» هايم صد و ده تا شده است
«ما رَمَيْتِ» تير تو زيباست، بر دل ميزني
چون که از دل ميزني، يک راست بر دل ميزني
تير شعري ميزنم اما هدف در دست توست
پادشاها! مُهر ايوان نجف در دست توست
قاسم صرافان
- پنج شنبه
- 19
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 12:57
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه