دریای زمزم بود و ساحل کوثرم را
دستان من میشست جسم همسرم را
ابر دو چشمانم پر از باران غم بود
میسوخت هجرانش تمام پیگرم را
وقتی به قرص ماه رویش پر کشیدم
گفتم خدا بشکن دگر بال و پرم را
طاقت به جسم پاک یاسم نیست یارب
آخر چگونه شویم این نیلوفرم را
دستم به هر جا خورد خُردم کرد آن شب
هم زخم پهلو هم که بازوی ورم را
اما من از تشییع و تدفینش بسوزم
آن جا که میبردم شبانه دلبرم را
در زیر تابوتش به خود میگفتم ای وای
حیدر ز کف دادی تو بانوی حرم را
شب بود و قبرستان و قبر و کودکانش
دستی به جام قبر و دستی ساغرم را
تا خواستم مدفون کنم آمد نوایی
میگفت آوردی گلم را دخترم را؟
- پنج شنبه
- 5
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 9:54
- نوشته شده توسط
- fotros
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه