یوسف چرا به گوشهی کنعان نمیرسد
این هجر، این عذاب به پایان نمیرسد
خشکم زده، ترک ترکم، تشنهام، چرا
بارانِ رحمتی به بیابان نمیرسد
راهی شدم ز شهر و دیاری که داشتم
چشم ترم به حضرت باران نمیرسد
آه ای برادرم سر و سامانِ من تویی
این خواهرِ تو به سر و سامان نمیرسد
هم نیست قسمتم برسم محضرت رضا
هم بر لبِ ترک زدهام جان نمیرسد
در بینِ بسترم، نفسم با تو میزند
جانانِ من، به این دلِ ویران نمیرسد؟
قسمت نبود پیش تو باشم عزیز من
کارم دگر به دارو و درمان نمیرسد
آنقدرْ ناخوشم که در این لحظههای تلخ
دستم به سمتِ زلفِ پریشان نمیرسد
گرچه برادرانِ مرا سر بریدهاند
آهم به آهِ زینبِ نالان نمیرسد
زینب دلش گرفت و صدا زد، خدای من
یک تن به دادِ این لب عطشان نمیرسد؟
شکرخدا نه نیزه، نه شمشیر خوردهای
نه از کمان حرملهها تیر خوردهای
- شنبه
- 7
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 12:34
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه