در بسترم و خسته ام و تاب ندارم 
شبها من از آن ضربه در خواب ندارم 
انگار بعید است دگر زنده بمانم 
برگونه به جز گریه و سیلاب ندارم 
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص 
غیر از دل پر آه به محراب ندارم 
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم 
جز خون که زسینه رَوَدَم آب ندارم 
از روی علی بسکه رخ خویش گرفتم 
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم 
در صورت من نقش ز پستی و بلندی ست 
جز روی ورم کرده در این قاب ندارم 
از ضربهء آن دست نشست ابر به رویم 
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم 
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان 
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم 
- شنبه
- 7
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 14:17
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
- 
                            مجتبی صمدی شهاب

 
                 
                 
                
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه