منم یهودیِ این شهر ، شهرِ بی دردی
منم یهودیِ این شهر ، شهرِ نامردی
منم یهودیِ این شهر ، شهرِ دلتنگی
جدا از این همه مردم ، جماعتی سنگی
منم کلیمیِ دیروز و شیعهی امروز
نشستهام سرِ یک کوچه ، کوچهی جانسوز
منم گدایِ همین خانه ، خانهای بی در
اسیرِ غربتِ مردی شبیهِ پیغمبر
من از اهالی خیبر نشینِ صحرایم
بزرگ زادهیِ قومی زِ کیشِ موسایم
منم که دیده دو چشمم شکوهِ خیبر را
حماسههای نفس گیرِ دستِ حیدر را
تمامِ خیبریان را به پایِ خود افکند
همان دو دست که در را زِ جای خود بَرکَند
تمامِ لشگرِ ما را اشارهاش پاشید
زمین و هرچه در آن بود را به هم پیچید
همان دو دست که بوئیدشان پیمبر عشق
همان دو دست که بوسیدشان پیمبر عشق
رسید نوبتِ روزی که خواب میدیدم
بر آن دو دست خدایا طناب میدیدم
صدای هلهله و ازدحامِ مردم بود
شراره بود و در و دود بود و هیزم بود
میان گریهی طفلان دو دست او را بست
همان کسی که لبش غرقِ در تبسّم بود
شکسته بود در و مادری زمین میخورد
صدایِ نالهی او بین خندهها گُم بود
اشاره کرد که او را پِیِ علی بزنند
میانِ اهل مدینه عجب تفاهم بود
هر آنکه بود در آن کوچه سمت زهرا بود
تمامِ راه خدایا پر از تلاطُم بود
- دوشنبه
- 21
- اسفند
- 1396
- ساعت
- 14:17
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه