یوسف كنعان من، كنعان شعرم پیر شد
باز آی از مصر باور كن كه دیگر دیر شد
درد هجرت چشم یعقوب دلم را كور كرد
پس تو پیراهن بیاور، ناله ام شب گیر شد
ای كه چون موسی عصایت را به دل ها می زنی
مُردم از غم، این عصا در قلب من چون تیر شد
ای مسیحای تمام شیعیان، عیسای من
نِی غلط گفتم كه عیسائیت عالم گیر شد
فصل غم، اندوهِ بی پایان، خزانِ بی بهار
شعله زد بر خاك، خاك سرزمینم قیر شد
آسمان سینه ام ابری است ای باران ببار
بس نباریدی دلم چون سوره ی تكویر شد
طاق ابرویت نشان از ذوالفقار حیدر است
لا فتی الا علی از سوی حق تقریر شد
ماهِ پاكِ شامِ تنهاییِّ قلب خسته ام
شان تو درعرش و در فرش آیه ی تطهیر شد
پرده ی دیوار كعبه شد سیه از دوریت
شرحِ هجران تو در بیت خدا، تفسیر شد
گفت روزی مادرم دانی كه آقایت كجاست؟
منزل او در میان آسمان تقدیر شد
تا كه گوشم این سخن از مادرم بشنید، رفت
بر سر این مساله با ذهن من درگیر شد
گر همین باشد كه مادر گفت پس دیگر چرا
در اذان روز جمعه آسمان دل گیر شد؟
ناله ام نالید از نالیدنت، ای منتقم!
ناله ات از بهر آن طفلان بی تقصیر شد
سهم جدّ اطهرت از سرزمین كربلا
یك تن بی سر، وَ صدها نیزه و شمشیر شد
حمید رمی
منبعکسایت صاحب الزمان عج
- یکشنبه
- 22
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 10:5
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه