میخواستم شعری بگویم در هوایت
شعری برای جاودان بانگِ رهایت
یک مثنوی از دستهای مهربانت
منظومهای بالا بلند از چشمهایت
میخواستم شعری... ولی شرمنده هستم
شرمندهتر از اینکه میخوانم برایت!
وقتی زمین، بر گامهایت بوسه میزد
میریخت گُل، هفت آسمان، بر ردپایت
نورِ خدا در سینهات تا شعلهور شد
صد کهکشان، گرما گرفت از روشنایت
طومارِ تاریکی و درد و رنجِ انسان
پیچیده شد دَر هم، به اعجازِ دعایت
خواب جهان، آشفته شد، وقتی که پیچید
در قلّه تاریخ، پژواک صدایت...
این شعرِ تَر، نَه! شرمِ دیگر، از من... اما
میخواستم شعری بگویم در هوایت
شاعر:مهدی خلیلیان
- یکشنبه
- 22
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 11:3
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه