آفتابِ عالم آرا آفتابي ميكند
با اشعه رنگِ دلها را شهابي ميكند
اين چه دريائيست اعجازي حسابي ميكند
چشم هر بينندهاش را نقره آبي ميكند
خود دل است اين، دلبر است اين، رهنما و رهبر است
اين رسول حق محمّد، حضرتِ پيغمبر است
كوه نور و صخرههايش خم شده بر سجدهاش
آشنا غار حرا با نغمهي هر سجدهاش
بوتههاي اين بيابان گویيا در سجدهاش
ميكند هم خاك و باد و آب و آذر سجدهاش
كيست اين جبريل دارد مي به جامش ميدهد
هم خدا، هم مكه، هم هستي، سلامش ميدهد
نقش پيشاني او تك بيتي از دنيا غزل
رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل
ابروانش فارغ از هر گونه امثال و المثل
بر لبش طراحيِ حي علي خير العمل
كينههاي مانده در دل با اخوت ختم شد
تا كه با دست محمّد اين نبوّت ختم شد
عيد مبعث آمد و ديده چراغاني شده
ديو جهل و نا اميدي سخت زنداني شده
عرش بنشسته به فرش و فصل مهماني شده
روح ما با ذكر احمد روحِ روحاني شده
لحظهي پرواز آمد بالها را باز كن
شاديِ بعثت ببين و پر زدن آغاز كن
- پنج شنبه
- 23
- فروردین
- 1397
- ساعت
- 19:12
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه