نبض هستي لرزه بر رگهاي كوهِ نور زد
باغبان انبياء گل نغمهاي مسرور زد
چشمِ كوههاي دگر پيش حرا تاريك بود
چشم خورشيدي او علت بر اين مشهور زد
بسكه شيرين بود وصلِ يار در غارِ حرا
صد ملك با بالهایش سر درش را تور زد
هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل
فكر را از نو بنا كرد و دم از معمور زد
با چنين والا مقامي چشمها را خيره كرد
تيرها بر ديدگانِ دشمنانِ كور زد
ديگر از حرف يتيمي و شباني نيست حرف
سيلي سنگين بعثت بر رخِ مزدور زد
دست شيطان را ببست و شاهكاري را گشود
گفت اسلام و به سر نقش انا المأمور زد
خواند آیات خداوند جلی را دم به دم
بر ابوجهلان دوران ضربه ای ناجور زد
- پنج شنبه
- 23
- فروردین
- 1397
- ساعت
- 19:13
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه