مثنوی زبان حال گهواره در ولادت قمر بنی هاشم(ع)
چوب گهوارهي عباس منم
شاهد خلقت احساس منم
خاطرات دل من گوش كنيد
به جز اين گفته فراموش كنيد
لحظهي خَلق وجود او بود
دل عاشق به سجود او بود
به لبم ذكر و رجز ميراندم
با خودم نام خدا ميخواندم
به دلم گفتم اگر يار رسيد
موسم ديدن دلدار رسيد
سر و پا را به سر دار برم
همه ي قدرت خود كار برم
تا كه او در بر من جا گيرد
غنچه از كوشش من پا گيرد
در همين حال و هوا بودم من
مملو از ذكر خدا بودم من
ناگهان دور و برم گل زده شد
از جنان تا به سرم پل زده شد
پلي از نور هزاران الماس
پر شد اين خانه پر از بوي ياس
مادري كودك خود در آغوش
پدري از كرم حق مدهوش
دیدم این از عرش برین ميآيند
عرشیان سوی زمین ميآيند
دامنم دشتِ پر از آلاله
روي هر برگ گلي صد ژاله
خانه از مقدم او پاي گرفت
كودك آمد به برم جاي گرفت
سرمهدان تا كه دو چشمش را ديد
از خجالت شده آن سرمه سفيد
روز در نيمه شبي شد تكرار
شده ماه از قدمش بيمقدار
نغمهي آيهاي از ناس آمد
ايها الناس كه عباس آمد
* * *
دور گهواره همه خندانند
در كنارش همه دلبندانند
مجتبي دست به رويش بكشد
بوسه بر پيكر و مويش بكشد
زينب از عشق رخش بيتاب است
چشم او تا به سحر بيخواب است
تا حسين بن علي ظاهر شد
گريه طفل علی نادر شد
چشم بر چشم برادر انداخت
مي خود را كف ساغر انداخت
با نگاهي به حسينش فهماند
تا ابد همدم تو خواهم ماند
من براي تو محيا شدهام
فقط از عشق تو شيدا شدهام
من ز روي تو وجود آمدهام
بهر كوي تو وجود آمدهام
آمدم يار تو باشم همه عمر
عاشق زار تو باشم همه عمر
آمدم گِردِ تو پروانه شوم
از خود و غير تو بيگانه شوم
آمدم تا كه اميرم باشي
شاهد رزم و دليرم باشي
آمدم ساقي عطشان باشم
ذكر هر لحظهي طفلان باشم
آمدم در ره تو جان بازم
با تو بين الحرميني سازم
* * *
گريه افتاد پس از اين گفتار
بر دو چشمانِ برادر این بار
حيدر آمد پسرانش بوسيد
كودكانِ نگرانش بوسيد
تا كه عباس بغل كرد علي
ناگهان گشت پر از درد علي
دست عباس به سوي حق بود
گوييا مست سبوي حق بود
ديد دستان و پدر سخت گريست
ياد آن عاقبتِ بخت گريست
مادرش با دل و دستی لرزان
كرد دستان پسر را پنهان
چه شده خانه پر از غم گشته ست؟
چه ز دست پسرم كم گشته ست؟
علي از جان و دلش خون باريد
از دليل غم خود ميناليد
دست عباسِ مرا عيبي نيست
گل احساسِ مرا عيبي نيست
عيب از آن دشمن بي شر و حياست
روزگاري پسرم كرب و بلاست
ميشود مير و علمدار حسين
تكيهگاه و سپر و يار حسين
ميرود مشك بر آن آب زند
تا شفا بر دل بيتاب زند
مشكِ در دست، روان ميگردد
عشق هر پير و جوان ميگردد
آن زمان تيغ به دستش بزنند
تير بر ديدهي مستش بزنند
هر دو دستش بشود قرباني
حالِ عباس شود روحاني
اين قيام قمرم عباس است
شاهكار پسرم عباس است
- جمعه
- 31
- فروردین
- 1397
- ساعت
- 14:13
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه