میان این همهمه تیری پرید آهسته
و از نـــگاه تـــری خــون چکیــد آهسته
وآب دســت بـه دامــان مــاه صحرا شـد
همین که مشک گــریبان دریــد آهسـته
نـگاه مشــک گـریـزان به خیمه ها افتاد
وآب زیـــر لــب آهــی کشــید آهســته
غبار و شیههی اسبان کمان و تیغ دغا
نســیـم، زیــر علـم، میخزید آهسـته
سـوار، خـم شد واز اسب، به زیر افتاد
بـــهروی خــــاک بـــلــا آرمــید آهسته
و در میــان هیـاهوی اسـبها، آن مرد
صدای نالهی زهرا (س)، شنید آهسته
و بـــر جنــــازهی او آفــتــاب را دیــــدم
که زیــر بار غمش می خمید ، آهسته
و در جــواب شــهیدان که منتظر بودند
ســتــون خیمــهی او را کشید آهسته
شاعر:حسان
- دوشنبه
- 30
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 13:31
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه