• دوشنبه 3 دی 03


اشعار شب دهم محرم،(آنچه از من خواستی با کاروان آورده ام)

3101
4

آنچه از من خواستی با کاروان آورده ام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام

از در و دیوار عالم فتنه می بارید و من
بی پناهان را بدین دارالامان آورده ام

 

اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین جا با فغان آورده ام

تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ویرانه شام ار نپرسی خوش تر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام

دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود
ازبرایت دامنی اشک روان آورده ام

تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آورده ام

تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد
گوشه ای از درد دل را بر زبان آورده ام

شاعر:محمد علی مجاهدی

 

 

 

 

  • دوشنبه
  • 30
  • مرداد
  • 1391
  • ساعت
  • 16:43
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران