خزان گشتم امان از دست پاييز
بهاري كن مرا فصل طلا ريز
زمستان ميزند با سوزِ طعنه
به قلبت زخم و بر افكار من نيز
گَزيدم بسكه از طعنه لبم را
طبيبم گفت از مردم بپرهيز
ولي بغض گلو درمان ندارد
شكن بغض مرا عشقِ سرخيز
زمانه با تو و با من چه كرده؟
چرا گشته براي ما غم انگيز؟
هم از دشمن گريزي نيست ما را
هم از آن آشنای فتنه انگیز
ملالي نيست تا من با تو باشم
نيازي نيست بر درمان و تجويز
- چهارشنبه
- 7
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 17:46
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه