آب رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
نه چشم دارم ، که اشک بارم ، ز دیدگـانم
نه آب دارم ، نه تاب دارم ، به جسم و جانم
که بی قرارم ، که شـرمِسارم ، ز کودکـانم
مشـک حرم پاره گشته به یک باره
بـُرده مـرا چـاره غصـّـة بـی آبـی
تیـره شـده روزم دیده به آن دوزم
سینه به غم سوزم زین همه بی تابـی
تشنـه علی مانده شعرِعطش خوانده
خیمـه هـراسانده رفتـه ز شادابـی
مشک ندارم آبی رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
****
چهره به خون شویَم نالـه ز دل گویم
هـر طرفـی جویم پـاره سبویـم را
دسـتِ مـرا از تن کرده جدا دشمن
بسته دوچشمِ من تیـر عـدویـم را
یـادِ لـبِ یــارم تشنـة دیــدارم
آهِ شـــرربــارم بستـه گلویـم را
مشک ندارم آبی رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
****
نه چشم دارم ، که اشک بارم ، ز دیدگـانم
نه آب دارم ، نه تاب دارم ، به جسم و جانم
که بی قرارم ، که شـرمِسارم ، ز کودکـانم
سـاقـی بی دستم پاره بـدن هستم
به هرچه دل بستم تیغـة کین دیدم
ثانـیـه ام سـالـی رفته به غم حالی
مشک حرم خالـی روی زمین دیدم
نه طاقـت و تابـی نه قـطـرة آبـی
چـهـرة مهتـابـی نیمه جبین دیدم
مشک ندارم آبی رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
****
مـَردمـَـکِ دیـده نیـزه ببـوسیـده
با لـبِ خشکیـده شکرِ خـدا گویـم
نالـه اگـر کـردم سینـه پُر از دردم
بر که نمی گـردم خم شده ابرویـم
سروری از این غم شـرح دوتا ماتم
چشــمِ بنـی آدم خیره نما سویـم
مشک ندارم آبی رسانم
نه دست دارم ، نه مشک دارم ، آب رسانم
- یکشنبه
- 18
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 10:58
- نوشته شده توسط
- سجاد
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه