صدای آشنا
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
صدای بارش باران تیر و دشنه می آید
نـوای یـا أخـا أدرک ز سـوی علقمـه آیـد
که خون از چشم پرخونِ عـزیـز فاطمـه آیـد
علـم بـردار آب آور یل سـرلشکـر لشکـر
به خاک افتاده می گوید أخا أدرک گل حیدر
امیـر لشکـر خوبان وزیـر شـاه محبوبان
به خون غلتیده، آنسو تر سپاه کوفه پاکوبان
صـدای خندة قـاتـل صـدای تیغـة باطـل
صـدای یا أخـای یک امیر خفـتـه بر سـاحـل
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
مرا در خون شناور بین بِسان لالـه پرپر بین
به روی ساحل علقـم به امیــد بـرادر بین
برادر جان نمـا یادم برس اینک به فریـادم
که لب تشنه ، دوصدپاره به خاک تیـره افتادم
شکستـه طاق ابرویم ز خون رنگین شده رویم
به استقبالـت افکندم برادر دست و بازویم
دو دستـانم فـدای تو دل و جانم سرای تو
بیـا تا سـر بیـنـدازم برادر جان به پای تو
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
688
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
صدای بارش باران تیر و دشنه می آید
نه پرچم مانده بر دوشم نه مشکی زیب آغوشم
فقط سوزِ عطش های علی جامانده در گوشم
به یـاد اصغـرت بودم به یاد دختـرت بودم
درون علـقـمـه یـادِ تمـام لشکـرت بودم
دم آخـر بـه بـالینـم بیا تا چهـره ات بینم
خجالـت می کشم اما بیا از بهـر تسکـینم
شده مشک حرم پاره ربـوده از کفـم چـاره
غـم بـی آبـیِ سقـّـا مرا سـوزد دو صدبـاره
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
دو چشمانم به راه تو نـگـاهـم بر نگـاه تو
منـم تـا لحـظـة آخـر علـمــدار سپـاه تو
بیـا بنگـر لبِ عطشان علمدارت سپارد جان
دهم جان و تن و سر را بـرادر بر سـرِ پیمـان
به حال خود رهایم کن از این خجلت جدایم کن
مرا با خود مَبَر خیمـه همین تربت سرایم کن
به یاد ساقـی لشکـر به یاد آن شه بی سـر
ز نای سـروری خیزد دمام نوحـه ای دیگر
صدایِ آشنایِ ساقیِ لب تشنه می آید
- یکشنبه
- 18
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 13:23
- نوشته شده توسط
- سجاد
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه