سه ساله دختر
سه ساله دختری هستم گرفتار
اسیر وزخمی وبا درد بسیار
به یادم آید آن ایام شیرین
که راه شادمانی بود هموار
به روی پای بابا می نشستم
برویم بوسه میزد او به تکرار
بهاران بود گلزار پیمبر
گلی بودم معطر بین گلزار
همه مشتاق بر بوییدن من
صفایم بود بر دوش علمدار
به یکباره بهار من خزان شد
شدم بهر عزیرانی عزادار
همه گلهای زهرا را بچیدند
شدم دخت یتیم زار وبیمار
خوشی رفت ونثارم ناخوشی شد
مصیبتها به رویم گشت آوار
نوازشها به سیلی میشد انجام
به شلاقش عدو می دادم آزار
یتیمی یکطرف اما اسارت
برای عمه ومن بود دشوار
کنون می گریم اندر کنج ویران
بنالم از یتیمی وغم یار
دلم تنگ پدر گردیده امشب
خدایا کن فراهم روی دلدار
دعایش استجابت شد، برایش
سر بابا در آنجا شد پدیدار
سر بابا در آغوشش گرفت و
برایش درد دلها کرد اظهار
فدایت ای پدر، جان رقیه
چرا با تو شده اینگونه رفتار
بقربان سرت پس پیکرت کو
چه آمد بر سرت، آقای ابرار
در آن ویرانه غوغایی بپا شد
زسوی آن اسیران عزادار
زبعد درد دلهای فراوان
رقیه شد فدای راه دادار
شاعر:اسماعیل تقوایی
- سه شنبه
- 20
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 16:19
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه