• جمعه 28 اردیبهشت 03


روضه شب_سوم_محرم -(به من اثبات شد از نزدیک هم نزدیک تر هستی)

843


 #شب_سوم_محرم_۱۳۹۶

به من اثبات شد از نزدیک هم نزدیک تر هستی
رفیق روزهای بی کسی از هرنظر هستی

دلیل جزییات اشک هارا خوب می دانی 
تماما مو به مو از درد دل ها با خبر هستی

به من ثابت شده از بس که نشد شد شد
تو در فکر من ناچیز حتی از خود هم بیشتر هستی


خجالت می کشم از طرز حاجت خواستن هایم
زبانم که گفتم نگاهم کن اگر هستی 

برای هجرت از چیزی که هستم سوی آزادی
تو همراه منه بی دست وپا در این سفر هستی 

تمام بد بیاری های آدم حکمتی دارد 
یکی اینکه تودر یاد گرفتاران قدر هستی

منه حاجت روا را باز محتاج نگاهت کن
که من محتاج اگر باشم تو در من مستمر هستی


کیستم من دُر دریای کرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسینم، دل و دلدار حسینم، همه شب تا به سحر عاشق بیدار حسینم، سر و جان بر کف و پیوسته خریدار حسینم، سپهم اشک و علم ناله و در شام علمدار حسینم، سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم، منم آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم، منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه دُر شهوار حسینم، به خدا عمة ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آینه‌ام وجه امام شهدا را.


حال در شام بوَد تربتِ من کعبه حاجات، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بیایید که اینجاست، پس از تربت زینب حرم عمه سادات، همانا به کنار حرم کوچک من اشک فشانید، به یاد رخ نیلی شده‌ام، روضه بخوانید به جان پدرم دور مزار من مظلومه بگردید و بدانید که با سن کمم مادر غمخوار شمایم، نه در این عالم دنیا که به فردای قیامت به حضور پدرم یار شمایم، همه جا روشنی چشم گهربار شمایم، همه ریزید چو میثم ز غمم اشک که گیرم همه جا دست شما را.


وز عاشور که در خیمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشک فشان رو به سوی معرکة کرب و بلا شد، سر و جان و تن پاکش همه تقدیم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشکر دشمن شد و چون طایر بی‌بال پریدم، گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم، شرر از پیرهنم شعله کشید و ز جگر آه کشیدم که سواری به سویم تاخت و با کعب سنان بر کمرم زد، به زمین خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را. 

شب شد و عمه مرا برد، سوی خیمه و فردا به سوی کوفه سفر کردم و از کوفه سوی شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها به سرم آمد و یک شب ز روی ناقه زمین خوردم و زهرا بغلم کرد و سرم بود روی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعله آهی که عیان گشت سیاهی و ندانم به چه جرم و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا کتکم زد، پس از آن دست مرا بست و پیاده به سوی قافله آورد، چه بهتر که نگویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ لب‌بام و ستم اهل جفا را. 


همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد که همین گوشة ویرانه‌سرا منزل ما شد، چه بگویم که چه دیدم، چه کشیدم، همه شب دم به دم از خواب پریدم، پس از آن زخم زبان‌ها که شنیدم، چه شبی بود که در خواب جمال پسر فاطمه دیدم، چو یکی طایر روح از قفس جسم پریدم، به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دریدم، دو لبم روی لبش بود که ناگاه در آن نیمه شب از خواب پریدم، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را. 

شک در دیده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان، ناله به لب، سینه پر از شعله فریاد، زدم داد که عمه پدرم کو؟ بگو آن کس که روی دامن او بود، سرم کو؟ چه شد آن ماه که تابید در این کلبه احزان و کشید از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه کشیدند و به تن جامه دریدند که ناگه طبقی را که در آن صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن رأس منیر پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشکش به بصر بود و به لب داشت همی ذکر خدا را. 



چه فروزان قمری بود، چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ، به پیشانی او جای یکی سنگ، لب خشک و ترک خوردة او بود کبود از اثر چوب به اشک و به پریشانی مویش که نگه کردم و دیدم اثر نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم و با گریه زدم بوسه به رگ‌های گلویش نگهش کردم و دیدم دو لبش در حرکت بود به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان و مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم، آمده‌‌ام تا که تو را هم ببرم، از پدر این راز شنیدم ز دل سوخته یک «یا ابتا» گفتم و پروازکنان سوی جنان رفتم و دیدم عمو عباس و علی‌اکبرِ فرخنده لقا را. 

یه گوشه خواب بودم خیلی اروم
ولی پیچید تو گوشم صداشون
نمیبردن اگه گشواره هامو 
خودم میبخشیدم به دختراشون

من که جدم علی به وقت نماز  
داد انگشتری به اهل نیاز

مادر فاطمه سه لیل ونهار 
کرد افطار خویش را ایثار

من خودم گوشواره میدادم

در به ان نابکار میدادم

پس بگو تازیانه کم بزنند
دخترم دخترانه ام بزنند

نمیبردن اگه گوشواره هامو 
خودم میبخشیدم به دختراشون

گدشت و گم شدم توی بیابون
اخه از قافله جا مونده بودم

یکی اومد برم گردوند بابا 
ولی کاشکی همونجا مونده بودم

بابا بد اخلاقن چقدر مردای شامی
به جای قلب ، سنگه تو دلاشون

با این دستای سنگینی که دارند 
دلم میسوزه واسه بچه هاشون

یه جوری زد چشام تاره هنوزم
قدم از درد خم موند

جای دستش یکم بهتر شده اما
جای انگشترش رو صورتم موند

تو روی نیزه و من روی ناقه
تو چشمات باز و من دستام بسته

چقدر شکل همیم بابا نگاه کن
منم مثل تو دندونم شکسته

النگو هامو تو بازار فروختن
دیگه فرقی به حال من نداره

ولی ای کاش اینجوری نمونن
اخه مال یتیم خوردن نداره

به ماه اسمون میگفت
شمع شبستون منی

یاد عمو بخیر که تو مثل عمو جون منی
راستی تو از تو اسمون بببن بابای من کجاس

بهش بگو که دخترت ساکن تو خرابه ها
بابا منو ببر من جا میمونم عممو میزنن

شیرین زبونیم تموم شد
مال اون وقت بود که دندونام سالم بود


  • چهارشنبه
  • 21
  • شهریور
  • 1397
  • ساعت
  • 9:25
  • نوشته شده توسط
  • سجاد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران