در صفوف دشمنان بي شمار
بود سرداري شجاع و با وقار
نام آن حرّ بود و او آزاده بود
در حريم عشق او دلداده بود
جرعه اي از چشم يارش خورده بود
چشم يارش صد دل از او برده بود
آمدش امّا پشيمان آمدش
چون گدايي نزد سلطان آمدش
عذر خواهی می کند از یارِ خود
شرمساري مي كند از كارِ خود
مي فشارد دست خود بر روي دست
گوشه ي چشم حسين او را شكست
گفت من مجنونِ تو گشتم حسين
تا ابد من عاشقت هستم حسين
مي شود يك دم تو سيرابم كني
در مسیر عشق بی تابم كني
روي دل خط كرامت مي كشم
من ز زهرا خود خجالت مي كشم
مي شود بر جان من تسكين دهي
سكّه ي عفوي بر اين مسكين دهي
*
گفت با حرّ حضرت زيبا نگاه
مي پذيرم از تو اين عذرِ گناه
ما كه خود در اين بيابان مانده ايم
كي كسي را دستِ خالي رانده ايم؟
رفت سوي خيمه هاي بانوان
خاك غم را ريخت روي گيسوان
گفت دانم اشتباهي كرده ام
سدّ راه بي پناهي كرده ام
اشتباهم را حكايت مي كنيد
پيش زهرا هم شكايت مي كنيد؟
از شما اهل خدا من خسته ام
چشم ببخش بر كريمان بسته ام
*
رفت سوي دشمنان بي واهمه
گفت من حرّم اسيرِ فاطمه
كافران، بدطينتانِ بي مرام
اي كه می بندید آبِ اين خيام
آنکه دائم خون به كامش مي كنيد
آبِ خوردن را حرامش مي كنيد
گر كه روز محشر آيد تشنه لب
تيره گردد روزتان مانند شب
زد به خيل دشمنان آن شيرْ دل
عذرخواهي شد ز كردارش خجل
*
روزگاری ساخت بر مردان كين
پشت ها انداخت بر روي زمين
ناگهان آزاده ي چشم انتظار
رفت سوي حضرت پروردگار
چون حسين آمد به بالينش چنين
خون او برداشت از روي جبين
گفت الحق حرّ تو را زاييده است
مادرت آن گونه كه ناميده است
اي كه بر دینت دل و جان داده اي
حرّي و آزاده و آزاده اي
- پنج شنبه
- 22
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 17:3
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه