• یکشنبه 4 آذر 03

 محمد زوار

شبیه فاطمه -(دارد دوباره جان به پاهایم می‌آید )

725
1

دارد دوباره جان به پاهایم می‌آید 
عمه ببین، گفتم که بابایم می‌آید 
گفتند که پیش خدا بودی عزیزم 
جانم به لب آمد، کجا بودی عزیزم؟ 
خیلی برای دوری تو غصه خوردم 
من آبروی شام را با گریه بردم 
رفتی و از این پیکر ما، جان ما رفت 
وقتی تو رفتی، خواب از چشمان ما رفت 
با بوسه من را باز هم غرق عسل کن 
حالا دوباره دختر خود را بغل کن 
قربان چشمانت، چرا باران گرفتی؟ 
بابا کجا بودی که بوی نان گرفتی؟ 
تو روی نی، من پای نی، در زجر بودم 
منزل به‌منزل همسفر با زجر بودم 
دور سرت فعل حرام انجام دادند 
خیلی به زهرا مادرت دشنام دادند 
در شهر ما را خارجی اعلام کردند 
گفتم فقط «بابا»، چنان دعوام کردند 
آن‌شب نگاه این اراذل کشت ما را 
وقتی نشان دادند با انگشت ما را 
رفتی ندیدی که چه خاکی بر سرم ریخت 
مرد یهودی، خاک‌ و خاکستر سرم ریخت 
در زیر آتش، ذره ذره پیکرم سوخت 
من هم شبیه فاطمه، موی سرم سوخت 
از بس دویدم، خسته‌ام، باید بخوابم 
بابا کمی قصه بگو، شاید بخوابم 
قصه بگو از ماجرای قتلگاهت 
از شمر و از حال و ‌هوای قتلگاهت 
با من بگو از لحظه‌های آخر خود 
از چکمه‌های شمر، روی پیکر خود 
بابا بگو از لحظه‌ای که سر بریدند 
هی ضجه زد زهرا ولی آخر... 

  • جمعه
  • 20
  • مهر
  • 1397
  • ساعت
  • 12:13
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران