• جمعه 2 آذر 03


نرجس خاتون (ع) بخش دوم -(ماجراى بهم خوردن مراسم)

371

بخش دوم

ماجراى بهم خوردن مراسم ، سخت افكار مليكا را به خود مشغول كرد. او از همان ابتدا به اين ازدواج بى ميل و به داماد بى علاقه بود تا اينكه خواب عجيبى ديد. 
وى خواب و رؤياى خود را اين چنين بيان كرده است:
آن شب در خواب ديدم كه حضرت «مسيح (ع) » و «شمعون بن حمّون الصّفا» و جمعى از حواريين، در كاخ قيصر اجتماع كرده اند. آنها در همان مكانى كه تخت بر آن قرار داشت، منبرى از نور كه بلندى آن به آسمان مى رسيد، نصب نمودند. در آن حال، شخصى با هيبت و وقار فوق العاده اى، درحالى كه چهره اش چون نور ماه مى درخشيد، وارد شد و به دنبال او جمعى مانند وى با چهره هاى بسيار زيبا در آن مجلس حضور يافتند. در رؤيا به من فهماندند كه وى پيامبر آخرالزمان، يعنى محمد (ص) و آن همراهان نورانى، اهل بيت طاهرين او مى باشند.
حضرت مسيح و همراهانش به استقبال ايشان رفته و در برابر آنها خضوع كردند. پيامبر اسلام بعد از لحظاتى به مسيح رو كرد و فرمود: «اى روح الله، آمده‌ام كه از وصى تو، يعنى شمعون، دخترش مليكا را براى اين فرزندم (درحالى كه اشاره به يكى از اختران نيك نظر پيرامونش مى نمود) خواستگارى كنم». در آن حال به شخص مورد نظرِ محمد (ص) نگريستم. او «حسن بن على العسكرى (عليهما السلام) » نام داشت. مسيح (ع) نگاهى به شمعون كرد و فرمود: «اى شمعون، آگاه باش كه عزّت و شرافت ابدى به سويت آمده، شتاب كن كه نسل خويش را به نسل محمد (ص) پيوند دهى! » جدّ من شمعون نيز با خوشحالى تمام، درحالى كه به سوى من مى نگريست و لبخند مبهوتانه مرا مى ديد، موافقت خويش را با جان و دل اعلام كرد. در آن هنگام پيامبر اسلام، بر همان منبر قرار گرفت و با خواندن خطبه غرايى، مرا به عقد فرزند خويش در آورد و محمديان و عيسويان را بر اين عقد گواه گرفت و شادباشى گفت و آن مجلسى، با شور و شعف حاضران رو به اتمام مى رفت كه من از خواب بيدار شدم...
منبع
زنان اسوه صفحات ٧١ الى ٧٣

  • جمعه
  • 27
  • مهر
  • 1397
  • ساعت
  • 13:31
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران