• یکشنبه 9 اردیبهشت 03


ستارگان نجف حضرت صالح بخش پنچم -(معجزه ى حضرت صالح ع:عياشى در تفسير خود از امام باقر (ع) روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم)

277

(بخش پنجم)

معجزه ى حضرت صالح ع?
?ناقه صالح?
عياشى در تفسير خود از امام باقر (ع) روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم صالح را براى رسول خدا (ص) اين چنين نقل كرد: صالح در سن ۱۶ سالگى به سوى قوم خود مبعوث گرديد تا سن ۱۲۰ سالگى ميان آن‌ها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آن‌ها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى بزرگ آن‌ها را پرستش مى كردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آن‌ها فرمود: اى مردم! من ۱۶ ساله
بودم كه به سوى شما برانگيخته شدم و اكنون ۱۲۰ سال از عمرم مى گذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مى كنم: يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آن را به شما بدهد و يا آن كه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم، زيرا هم من شما را خته كرده‌ام و هم شما مرا خسته كرده ايد.
مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.
چون روز موعود شد بت هاى خود را به دوش گرفته، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح! درخواست كن.
صالح بت بزرگ آن‌ها را خواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت: چرا پاسخ نمى دهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان. صالح يك يك آن‌ها را خواند و هيچ كدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بت هاى شما را خواندم و هيچ كدام جوابم را نداند. اكنون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بت هاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمى دهيد؟ باز هم جوابى ندادند.
به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هامان به حال خود بگذار.
صالح به يك سو رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بت‌ها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مى شويم. سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اين‌ها درخواست كن. صالح 
پيش آمده و آن‌ها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت ۷۰ نفر از بزرگان و سران ايشان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مى كنيم. صالح فرمود: همه اينان به درخواست شما راضى هستند و هر چه شما بگوييد مى پذيرند؟ مردم فرياد زدند: آرى، اگر اين ۷۰ نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مى پذيريم. آن ۷۰ نفر گفتند: اى صالح! ما ا ز تو چيزى مى خواهيم. اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت كرد، از تو پيروى مى كنيم و همه اهل قريه ما نيز پيروى ات مى كنند.
صالح فرمود: هر چه مى خواهيد درخواست كنيد.
آن‌ها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر - و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند- تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم. وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه مادى شترى قرمز رنگ كه پر
كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد...
منبع
تاريخ انبياء صفحات ١١٤ ، ١١٥ ، ١١٦

  • چهارشنبه
  • 2
  • آبان
  • 1397
  • ساعت
  • 19:35
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران