غزل ورود کاروان به شام
بسوزاني تن و جانم اسيري
خزان كردي گلستانم اسيري
چرا دشنام ميريزي به رويم
اگر من بر تو مهمانم اسيري
در اين بازار محرم را نيابم
زنی در بین مردانم اسيري
چنان زخمی به دل دارم از اين شهر
كه گلگون شد تن و جانم اسيري
به رخسارم اگر خاكسترت ريخت
حجابم گشته ميدانم اسيري
هم از سنگت بسوزم هم ز آتش
كه افكندي به دامانم اسيري
سپر سازم خودم را تا نتازي
به جسم طفل نالانم اسيري
بزن من را هزاران بار اما
مزن قاري قرآنم اسيري
- سه شنبه
- 8
- آبان
- 1397
- ساعت
- 1:30
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه