ای سرت سایه فکنده به سرم
ای سرت سایه فکنده به سرم
سایه انداخته بـر محمل من
هالـۀ دور سـر تـو دل من
حافظ محمل زینب شدهای
ساربـانِ دل زینـب شدهای
صوت قرآن تو بیتابم کرد
لب خشکیـده تـو آبم کرد
غم تو میشکند پشت، مرا
زخم پیشانی تو کشت مرا
خاک و خون و رخ نورانی تو؟
کی زده سنگ به پیشانی تو؟
مردم کوفه عجب بیدردند
همـه انگشتنمایت کردند
حمله بر قدر و جلالت کردند
نیمـه مـاه، هـلالت کـردند
مـن که از داغ تـو مالامالم
زائر جسم تو در گودالم
بـدن بـیکفنت را دیدم
تن بـیپیرهنت را دیدم
از تن پاک تو جز اسم نبود
جای یک بوسه بر آن جسم نبود
حال بگذار که رویت بوسم
بـر سـر نیزه گلویت بوسم
دست من بسته به بند است حسین
چـه کنم؟ نیزه بلند است حسین
یـا بیـا بـوسه بـه رویت بزنم
یا سر خویش به محمل شکنم
دختر فاطمه از تـوست خجل
تـو سرِ نیزه و مـن در محمل؟
کـاش ای دوش نبی سنگر تو
سـر مـن بـود به جای سر تو
کاش تا جان من از تن میرفت
نیزه خود در جگر من میرفت
ای چـراغ دل مـن دور مشو
دیگر از محمل من دور مشو
همه جا دور سرت میگردم
سنگ آید، سپرت مـیگردم
دیدم از دور دعـایم کـردی
از سر نیزه صـدایم کـردی
دوش من هم به نماز شب خود
به دعای تو گشودم لـب خود
سوز ما در جگر «میثم» ماست
نظم او قصه درد و غم مـاست
- چهارشنبه
- 9
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:11
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه