بعد از چهل منزل رسیدم محضر تو
آورده ام پیراهن و انگشتر تو
احساس دلتنگی نکردم این چهل روز
انقدر خیره بوده ام سمت سرِ تو
رفتم که راه سرخ تو پایان نگیرد
جوشید خونت در وجود خواهر تو
هرجا کتک خوردم به خود آرام گفتم
ای کاش بود اینجا امیر لشکر تو
هرجا که آمد تازیانه بر تن من
آمد به یادم زخم های پیکر تو
من یک دل سیر از غمت گریه نکردم
ترسیدم از پا در بیاید همسر تو
انقدر می افتاد از بالای نیزه
راس پُر از خونِ علیِ اصغر تو...
دائم دو دستش را تکان میداد و میگفت:
ای حرمله آتش بگیرد حنجر تو
داداش ، آوردم تمام کودکان را
اما نشد تا که بیاید دختر تو
طفلی تمام راه را با گریه آمد
قدش کمانی بود مثل مادر تو
- چهارشنبه
- 9
- آبان
- 1397
- ساعت
- 21:55
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
پوریا باقری
ارسال دیدگاه