دق مرگ می شوم زِ نفسهای آخرت
دق مرگ گردد آن که چنین کرد پرپرت
جان می دهی تمامی شب در برابرم
جان می کنم تمامیِ شب در برابرت
یا آه آه می کشی از درد سینه ات
یا وای وای می کنم از زخم بسترت
تب کرده ای دوباره و چیزی نیافتم
جز دستمالِ گریه خود تا نَهَم سرت
شب تا که می رسد هوس شانه می کند
با دیدن دو دستِ تو گیسویِ دخترت
اما هزار حیف که دستی شکسته و
جانی نمانده است به بازوی دیگرت
اما هزار حیف که خوابم نمی برد
شاید... ببینمت به حیاطی که در برت
می بوسیم دوباره و لبخند می زنی
نان می پزی کنار تنور معطرت
مرهم تمام گشت و شبم شد سحر ولی
خون می چکد هنوز ز پرهای معجرت
باور مکن که زنده بمانم شبی دگر
دق مرگ می شوم ز نفسهای آخرت
- پنج شنبه
- 10
- آبان
- 1397
- ساعت
- 13:43
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه