بر شانه می آورد تا بانو نیافتد
آرام تا این شمع از سوسو نیافتد
پروانه بود و دورِ مادر چرخ می زد
حتی نگاهی بر جلالِ او نیافتد
تا دید می آید حرامی سویشان گفت
ای کاش راهِ نانجیب این سو نیافتد
خیلی حواس مجتبیٰ جمع است اینجا
زخمی دگر این دفعه بر بازو نیافتد
وقتی که زد سیلی تقلا کرد طفلی
یعنی اگر اُفتاد هم با رو نیافتد
پهلویِ او تازه شکسته بود اُفتاد
اما نشد برخاک از پهلو نیافتد
ای کاش دیوارِ گذر احساس هم داشت
ای کاش جایِ سنگ بر اَبرو نیافتد
یکروز در گودال هم می گفت مادر
زینب بیا از رویِ زین با رو نیافتد
قاتل رسید و مادرش فریاد می کرد
ای کاش بر این سینه با زانو نیافتد
ای کاش آبی روی این لبها بریزد
یا اینکه دستش بر سرگیسو نیافتد
- پنج شنبه
- 10
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:8
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه