ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد.همان طور که بر سر خود می زد،کنار سر مطهّر حضرت رضا(ع)نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.
تمام آنچه را که امام رضا به من فرموده بود،به وقوع پیوست.مأمون می گفت:ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم.حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان میدهد.
وزیر مأمون به او گفت:فهمیدید حضرت رضا به شما چه نشان داد؟.
مأمون گفت:نه. 
گفت:او با نشان دادن این ماهیهای کوچک و آن ماهی بزرگ می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت،مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید،خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد. 
مأمون گفت:راست گفتی. 
بعد مأمون به من(اباصلت)گفت:آن چه دعایی بود که خواندی؟
گفتم:به خدا قسم،همان ساعت فراموش کردم. واقعاً هم فراموش کرده بودم.
بحار الانوار،ج ۴۹،ص ۳۰۰
از عیون اخبار الرضا،ج ۲،ص۲۴۲
- پنج شنبه
- 17
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:23
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه